Thursday, September 13, 2007

کز دیو و دد ملولم و حیوانم آرزوست

کز دیو و دد ملولم و حیوانم آرزوست - بخش اول
می‌خوام درباره بخشی از شیوه برخورد بختیاریها با حیوونات بنویسم. دوباره تأکید می‌کنم که تنها دلیلم برای انتخاب این قوم، آشنایی خودم با اونهاست، و لاغیر. بخشی از اونها، خاطراتیه که از پدرم دارم. یکی از عزیزترین کسانم که امیدوارم خدا دینش رو به گردنم ادا کنه. بخشی‌اش رو خودم دیدم؛ و بخشی‌اش رو خودش تعریف کرده. از زمانی که در هستی من نمی‌گنجه. بخشی‌اش هم خاطراتیه که پدرم فقط یه واسطه بود واسه منتقل کردن به من.
اما درباره اونهایی که خودم از پدرم به یاد دارم. متأسفانه پدرم با اینحال که آدم بسیار دل‌رحمی‌ایه، اما این ویژگی‌اش شامل حال حیوونات نمیشه و باز هم متأسفانه هیچ سر خوشی با اون زبون‌بسته‌ها نداره. خاطرات تلخی در این زمینه دارم که هیچ وقت از ذهنم پاک نمیشه. بهرحال ما توی محیط شهر زندگی می‌کردیم و در این محیط هم هر حیوونی نمی‌تونه وجود داشته باشه. اما از همون گربه‌ای که اصطلاحا خونگی می‌نامیمش، خاطره به اندازه کافی دارم که دیگه نیازی به حیوونات دیگه نباشه. بارها شاهد بی‌رحمانه‌ترین برخوردهای پدرم با این موجود بودم. پدرم به هیچ‌وجه دوست نداشت هیچ حیوونی وارد خونه‌مون بشه. و همین عامل باعث شد من که از کودکی علاقه زیادی به حیوونات داشتم، هیچ وقت موفق نشم یه حیوون پیش خودم نگه دارم. مگر در موارد استثنایی و دور از چشم پدرم. اون هم تا زمانی که پدرم متوجه نشه. اما کافی بود متوجه بشه. مثلا یادمه یه بار یه بچه گربه که هنوز چشماش باز نشده بود رو روی پشت‌بوم خونه‌مون پیدا کردم. چند ساعت صدای میو میوش به گوشم می‌رسید و من التماس می‌کردم که مادرم اجازه بده برم ببینم مشکلش چیه. وقتی بالاخره موفق شدم و رفتم دیدمش، دلم نیومد تنهاش بذارم. با خودم اوردمش پایین. از من اصرار و از اونها انکار تا بالاخره موفق شدم کمی پول از خواهرم بگیرم و برم از سر خیابون شیر بخرم. بعد هم گرم کنم و با میله خودکار بریزم توی دهنش. این مراقبت تا عصر ادامه داشت. یعنی زمانی که پدرم از سر کار برگشت. به محضی که متوجه گربه شد، بدون توجه به التماسهای من، با خاک‌انداز برداشت و برد انداختش توی یه زمین خاکی نزدیک خونه. و به من هم اجازه نداد برم و از سرنوشتش آگاه بشم. یه بار هم با یه پرنده «سار» که توی زمستون از سرما افتاده بود یه گوشه حیاط، همین برخورد رو داشت. من پیداش کردم و بردمش توی اتاق تا گرم بشه. اما پدرم سریع بلند شد و برداشت بردش توی آشپزخونه که سرش رو ببره. گریه زاریهای من تا اونجا اعصابش رو خرد کرد که یه کشیده آبدار خوابوند توی گوشم. اما شیوه برخوردش با حیوونات به اینجور رفتارها محدود نمی‌شد. اگه مثلا یه گربه از زور گرسنگی می‌اومد توی خونه تا شاید چیزی واسه خوردن پیدا کنه، پدرم به جرم دزدی هر بلایی سرش می‌اورد. یه بار نیمه‌شب توی پشه‌بند خواب بودیم که متوجه حضور یه گربه توی اتاقها شدیم. پدرم سریع بلند شد و رفت سراغش. یه چماق داشتیم که همیشه دم دست بود. پدرم تونست چند تا از اون چماق رو روی بدن گربه بخوابونه. گربه نیمه‌جون که می‌خواست از در آهنی هال فرار کنه توی حیاط، لای در گیر افتاد. پدرم رسید و شروع کرد به فشار دادن در. هنوز مثه اینکه این صحنه جلوی چشممه. یه جیغی از روی درد و زجر کشید که مطمئنم دنده‌هاش خرد شده بود. نفهمیدم چطوری خودم رو به در کوبیدم که در باز شد و اون زبون‌بسته تونست فرار کنه. نمی‌دونم واقعا با اون وضع می‌تونست زنده بمونه یا نه. آخه میگن گربه هفت تا جون داره. اما این رو هم میگن که جونش به دماغش بسته‌اس. یعنی دماغش خیلی حساسه. خودم دیدم یه بار پدرم چجوری چوب به طرف یه گربه که از روی دیوار رد می‌شد پرت کرد. از شانس اون بدبخت، چوب صاف خورد روی دماغش و از همون بالا انداختش پایین. خون از دماغش سرازیر شد و همه شاهد جون کندنش بودیم. یادمه مادرم هم اون موقع خیلی به بابام غر زد. مادرم می‌گفت بابام از همون اول با حیوونات اینجوری برخورد می‌کرد. اصلا بذارین یه ماجرای دیگه رو براتون تعریف کنم. گاهی اوقات پدرم توی خواب شدیدا ناله می‌کرد. تا بیدارش نمی‌کردیم، از اون حالت بیرون نمی‌اومد. خودش می‌گفت که می‌افتن رویش و قدرت نفس کشیدن ازش سلب میشه. یه چیزی شبیه همون «بختک» که البته توی بختیاری به «تپ تپو» معروفه. خودش می‌گفت از زمانی به این درد مبتلا شده که... . ظاهرا توی دوره جوونیش که چوپونی گله‌های مردم رو می‌کرده، یه شب با گله توی کوه خوابیده بود. یه مار از سوز و سرما پناه میاره به کنار آتیش و از بخت بدش صاف میاد می‌خوابه روی شکم بابام. بابام هم که متوجه یه چیز گرم روی شکمش میشه، بلند میشه و اون رو نگاه می‌کنه. تا متوجه میشه که یه ماره، اون رو مچاله می‌کنه و می‌اندازه توی آتیش. خودش میگه وقتی انداختش توی آتیش، یه صدای جیغ وحشتناکی کشید. از اون موقع به بعد بابام معتقده که به این درد مبتلا شده.‌ البته واقعا همیشه برام جای سوال بود که پدرم چرا اینجوری شده. آخه اون تجربه خیلی جالبی از همزیستی با حیوونات در دوره کودکی‌اش داشته. تجربه‌ای که کمتر کسی اون رو به دست میاره. زمانی که کودک بود، یه شکارچی که از کوه بر می‌گشته، یه توله خرس رو که مادرش رو کشته بود، همراه خودش به آبادی میاره. پدرم که بچه بود، از توله خرس خوشش میاد و می‌افته دنبال شکارچی که توله خرس رو بده به بابام. اونقدر گریه می‌کنه تا شکارچی هم که تمایل چندانی به نگاه داشتن اون توله نداشته و احتمالا می‌خواسته اون رو هم از هستی ساقط کنه، توله رو به بابام میده. توله و پدرم میشن یار گرمابه و گلستان هم. با هم بازی می‌کردن؛ غذا می‌خوردن؛ می‌خوابیدن؛ گاهی به گردش می‌رفتن؛ و... این قضیه حدود یک سال و نیم ادامه داشت تا اینکه اون توله درشت شد و هیبت یه خرس رو به خودش گرفت. پدرم هم دیگه حریفش نمی‌شد. و کسی هم جرأت نداشت نزدیکش بشه. مثلا اگه بابام دعواش می‌کرد، می‌بایست انتظار کشیده خوردن رو داشته باشه. یا موقع بازی با بابام، لباسهای اون رو پاره می‌کرد و گاهی هم مایه خراش برداشتن بدنش می‌شد. نه تنها غذای خودش، بلکه غذای بابام رو هم می‌خورد. همه اینها باعث شد که اطرافیان نسبت به این خرس احساس خطر کنن. بالاخره یه پهلوان از وجود این خرس نزد بابام خبردار میشه و میاد که اون رو بخره. بابام راضی نمیشه. اما خونواده‌اش مجبورش می‌کنن. و در قبال یه مبلغ بسیار ناچیز، پدرم و خرسش رو از هم جدا می‌کنن. ظاهرا هیچ کدوم از این دو دوست، راضی به جدایی نبودن. نه پدرم که گریه می‌کرد؛ و نه اون خرسه که می‌خواست زنجیر رو پاره کنه و برگرده پیش بابام. اما این تجربه نمی‌دونم چرا هیچ تأثیری روی پدرم نذاشت. شایدم داشت و اون رو کمی تعدیل کرده. پدرم دوره جوونیش، کارهای زیادی کرده. یه مدتی هم نوکر و تفنگچی خان بوده. گاهی اوقات با خان برای شکار به کوه می‌رفتن. کوه نزدیک آبادی‌شون، زمانی خیلی حیوون داشته؛ بطوریکه کمتر پیش می‌اومده که یه شکارچی باتجربه به کوه بره، اما دست خالی برگرده. اما این روند شکار تا اون حدی پیش رفت که الان شاید در کل اون منطقه، حتی یه شکار هم گیر نیاد. مثلا پدرم تعریف می‌کنه که تنها توی یه روز که با خان واسه شکار رفته بودن، 14 تا بز کوهی رو شکار کردن. حالا حساب کنین توی هر آبادی چند تا شکارچی بوده! و هر شکارچی چند تا شکار توی عمرش می‌زده. این فرایند که احتمالا با ورود اسلحه باروتی در میون بختیاریها قوت گرفته، همگام با نابودی جنگلهای بلوط اون نواحی پیش می‌رفته. ظاهرا تا 50 سال پیش، کوههای اون منطقه پوشیده از درختان بلوط و ارزن بودن. اما حالا دیگه دریغ از یه درخت. البته نه دریغ دریغ. هنوز تک و توک درخت میشه پیدا کرد. این روند شکار و نابودی حیوونات تا اونجا پیش رفت که خود بختیاریها رسمی رو ابداع کردن به نام «کل گرفتن هزار» البته نمی‌دونم این رسم کی و چجوری به وجود اومد. شاید صدها سال پیش. اما بهرحال به نظر من مهمترین دلیل وجودی یا کارکردش، کنترل میزان شکار بود. بر اساس این رسم که به افسانه شباهت داره، وقتی یه شکارچی در طول عمرش هزار تا حیوون رو شکار کنه، موقعی که هزار و یکمین حیوون رو می‌زنه، حیوون ابتدا روی پاهاش بلند میشه و توی صورت شکارچی نگاه می‌کنه و می‌خنده. بعد می‌افته و می‌میره. بر اساس این رسم، اون فرد که حالا دیگه متوجه شده که «هزارش کل گرفته»، باید در همونجایی که ایستاده چاله‌ای بکنه، تفنگ و هرچی فشنگ داره رو خاک کنه، و برای همیشه با دنیای شکار خداحافظی کنه. پدرم یه دایی داشت که به این مرحله رسید. من این شخص رو دیدم. زمانی که اون به گفته اطرافیان، 125 سال، و من تنها 4 سال داشتم. خوب یادمه که چشم چپش خوابیده بود. می‌گفتن از بس پشت نشون تفنگ، اون رو واسه هدفگیری خوابونده بود دیگه همینجوری مونده بود. این مرد، از تفنگچیهای بختیاری در جنگ رضاشاه با خوانین بختیاری بود. از معدود تفنگچیانی که جون سالم به در برد. بهرحال، زمانی که هزارش کل گرفت، بر اساس سنت، تفنگ و تمام فشنگهاش رو همونجا خاک کرد و به خونه برگشت. خونواده ازش درباره تفنگ پرسیدن. شرح ماوقع کرد. پسرش گیر داد که کجا این اتفاق افتاده و بالاخره از زیر زبون پدر بیرون کشید. سنت‌شکنی کرد و رفت تفنگ و فشنگها رو برداشت. اما ظاهرا در اولین استفاده، لوله تفنگ ترکید. همون پسرش تا چند ماه پیش زنده بود. من چند باری دیدمش. اون هم مثه پدرش و دقیقا به همون دلیل، چشم چپش خوابیده بود. همیشه می‌خواستم درباره این مطلب باهاش گفتگوهای مفصلی داشته باشم تا بتونم یه تحقیق مردم‌شناسی جالب در زمینه انسان‌شناسی حیوانات بنویسم. اما فرصت به دست نیومد تا زمانی که اجل به سراغش اومد. البته خرس در منطقه بختیاری زیاده و همون دایی کذایی پدرم، یه خاطره جالب از یه خرس داره. ظاهرا یه بار که واسه شکار به کوه رفته بود، صدای ناله به گوشش می‌رسه. دنبال صدا رو می‌گیره و میره تا به خرسی می‌رسه که روی زمین نشسته بوده و سعی می‌کرده خار بزرگی که کف پاش فرو رفته رو در بیاره. اما نمی‌تونسته. وقتی دایی پدرم رو می‌بینه، سعی می‌کنه فرار کنه. اما دایی پدرم سعی می‌کنه بهش بفهمونه که کاری باهاش نداره. بالاخره اطمینانش رو جلب می‌کنه و کم‌کم بهش نزدیک میشه و کنارش میشینه. معلوم نبود چند وقته این خار توی پاش گیر کرده بوده که چرک زیادی توی گوشتش بوجود اورده بود. دایی بابا شروع می‌کنه به مالش دادن پاش تا اینکه یه دفعه خار رو از پاش در میاره. بعد هم آروم آروم چرکها رو از پا خارج می‌کنه و رویش رو با دستمال جیبی خودش می‌بنده. نهایتا قبل از رفتن، از تربه ( توبره = نوعی خورجین که روی دوش می‌اندازن) کمی نون در میاره و جلوی خرس میذاره تا بخوره. اما همینکه می‌خواد بلند بشه، خرس با دست روی زانوش می‌زنه. به این نشون که بشینه تا خرس برگرده. بختیاریها اعتقاد عجیبی به ارتباط خرس و آدمیزاده دارن. می‌گن خرس هم اولش آدمیزاد بوده. اما بعدها به این شکل در اومده. مثلا روی پا ایستادن خرس، پرتاب سنگ با دست، و داستانهایی درباره دزدیدن زنها توسط خرس و تجاوز به اونها (و حتی ادامه زندگی با اونها) رو عللی بر انسان بودن اون می‌دونن. بهرحال، دایی بابام حدود نیم ساعت میشینه تا اینکه اون خرسه لنگ‌لنگان با یه تفنگ تک‌تیر و یه قطار شونزده تایی فشنگ که به دهان گرفته بوده، پیشش میاد، اونها رو به نشانه تشکر کنارش میذاره و میره. معلوم نبود اینها رو از کجا پیدا کرده یا بدست اورده. البته امروزه حتی این رابطه انسان و خرس هم در اون منطقه به هم خورده. چند سال پیش، توی روستای ناغان ( که در تلفظ محلی، ناغون بهش میگن و البته الان داره شهر میشه) کشاورزها متوجه حضور یه خرس با توله‌اش توی باغهای انگور میشن. با بیل و کلنگ میریزن روی سر اونها. خرس مادر فقط فرصت پیدا می‌کنه توله‌اش رو از اون مهلکه نجات بده و در عوض، خودش زیر ضربات بیل و کلنگ کشته میشه. متأسفانه این ناغونیهای عزیز، در بین اهالی روستاهای اطراف هیچ وجهه خوبی ندارن. و البته من هم بیشتر به خاطر اینجور مسائل ازشون دل خوشی ندارم. دو-سه سال پیش، ظاهرا یه چوپون اهل همونجا، توی کوههای اطراف سد سولگان ( یه دریاچه طبیعی در یه منطقه سردسیر و خوش آب و هوا بین راه شهرکرد- خوزستان که به گویش محلی به سیلگون معروفه) یه گوزن می‌بینه. معلوم نبود زبون بسته از کجا به اونجا پناه اورده. اومد توی آبادی و همه رو خبردار کرد. چندین نفر از اهالی، تفنگهاشون رو پر کردن و راه افتادن. ظاهرا سه شبانه روز توی کوهها دنبالش گشتن و تا گیرش نیوردن و ترتیبش رو ندادن، ول کن ماجرا نشدن. راستی، تا هنوز از بحث خرس بیرون نیومدیم، یه خاطره از سه-چهار ماه پیش تعریف کنم. ظاهرا یه آقایی در همون حوالی منطقه‌ای به نام سبزکوه نزدیک آبادی زادگاه پدرم، دو تا توله خرس می‌بینه. اونها رو از دور با تیر می‌زنه و وقتی که در حال جون کندن بودن، میره می‌ایسته بالای سرشون و با لذت تماشا می‌کنه. خرس مادر که همون نزدیکیها بوده، از پشت سر می‌رسه و می‌افته روی حضرت آقا. تمام صورت و سرش رو با دندون تیکه پاره می‌کنه و بعد هم ولش می‌کنه میره. شنیدن این خبر اگرچه من رو متأثر کرد که حیات وحش مثلا تحت حفاظت اون منطقه، دو تا از حیووناتش رو از دست داد، اما زمین از لوث وجود یه به اصطلاح آدمی که بویی از انسانیت نبرده، پاک شد.
از این دست خبرها در اون منطقه زیاد به گوشم می‌رسه. اما قول داده بودم خلاصه‌نویسی کنم. ضمن اینکه باز هم تأکید می‌کنم اینها تنها بخشی از فرهنگ رابطه انسان و حیوان در این جامعه است. یقینا بیشتر دیگر مناطق کشور هم وضعیتی بهتر از این رو ندارن. ای‌کاش در کنار بالا رفتن سطح زندگی، کمی هم سطح شعورمون بالا می‌رفت. همه یقین دارن که اگه با این وضع پیش بریم، تا چند سال دیگه نسل همه حیوونات از بین میره. اما من این رو مطمئنم که انسان بدون دیگر حیوانات قادر به زیست نخواهد بود. چون اصلا واژه آدم و انسان، در برابر واژه حیوان و اسامی دیگر حیوانات معنا پیدا می‌کنه. امیدوارم زودتر از اونی که دیر بشه، به این نکته برسیم.
ضمنا، در نوشتن این مطالب و خاطرات، از دریچه نگاه یه مردم شناس و به دور از هرگونه داوری درباره درست بودن یا نبودن خاطرات، ماجراها ذکر شده
برگرفته از وبلاگ : شوخی با فرهنگ و اجتماع

No comments: