حوضي به اندازهي دست گربه
آقا شفيع كه مُرد، تنها ميراثاش يك گربه سياه شل بود كه در كوچههاي آبادي براي خودش ول ميگشت و گاهي شبها بچهها و بعضي موقعها بزرگترها را ميترساند از بسكه زير دستوپا ميماند و يك دفعه جيغش به آسمان ميرفت. گربه سياه و شل آقا شفيع همه جاي آبادي پلاس بود و هر طوري بود شكم خود را سير ميكرد. اما به تنها چيزي كه شايد هرگز فكر هم نميكرد دنبال كردن و يا شكار موشهاي ريز و درشت بود كه مادربزرگ ميگفت همه جاي آبادي را پركردهاند. در خانهي ما ديگر از حد گذشته بودند. موقعي كه در اين سوي خانه مادربزرگ شام ميخورديم. در آنسوي خانه به آرامي از گوشهاي درميآمدند و در گوشهاي پنهان ميشدند. كمكم داشتيم به اين موضوع عادت ميكرديم كه يك روز باخبر شديم لحاف چهلتكه مادربزرگ را جويدهاند. از آن روز مادربزرگ با موشهاي خانه دشمن خوني شده بود.اولين بار به فكر مادرم رسيد كه گربهي ويلان آقا شفيع را به خانه بياوريم. مادربزرگ از اين گربه سياه شل اصلاً خوشش نميآمد. اصلاً از خود آقا شفيع هم كه حالا مرده بود، خوشش نميآمد. ميگفت درويش جماعت اهل معاشرت نيستند. براي همين هم تا زماني كه آقا شفيع زنده بود، نه او، درِ خانه ما را ميشناخت و نه ما، درِ خانه او را ميشناختيم. بعد از مرگ آقا شفيع حاجاحسان اتاق او را كه گوشه حياطش بود و مال خودش بود، به انبار علوفه تبديل كرد. و از همان روز گربه بيچاره آقا شفيع هم سرگردان كوچهها و خانههاي مردم شد. اوايل مردم آبادي به گربه سياه شل دل ميسوزاندند و پناهش ميدادند و تقريباً هر روز ميهمان يك خانواده بود. نه اينكه مثل آدميزاد دعوتش كنند. درها را باز ميگذاشتند و كاسهاي شير و تليت و مقداري استخوان را كنار در ميگذاشتند. وقتي گربه بيچاره گرسنه، بوي آنها را حس ميكرد به طرفشان كشيده ميشد و شكمي از عزا درميآورد. و بعد راهش را ميگرفت و لنگان لنگان دور ميشد.مادرم چند روز، دور از چشم مادربزرگ براي گربه سياه شل آقا شفيع استخوان جور كرد و دم درگذاشت تا اينكه كمكم به خانه ما عادت كرد و بيشتر روزها در اطراف خانه ما بو ميكشيد. از وقتي كه گربه آقا شفيع در اطراف خانه ما ميگشت تقريباً موشها هم كمتر به چشم ميآمدند نه اينكه اين گربه شل دنبالشان كرده باشد بلكه ذاتاً از وجود او ميترسيدند. اين براي ما اميدواركننده بود و مادرم تقريباً بيش تر از ديگران خوشحال بود چرا كه او باعث شده بود گربه در خانه ما ماندگار شود. مادربزرگ وقتي قضيّه را اينطوري ديد، ديگر مخالفتي نكرد ولي هر بار كه صحبت از گربه سياه شل آقا شفيع به ميان ميآمد ميگفت: «گفته باشم اين بيدست و پا هيچكاري نميكند بلكه آنها ذاتاً از وجود او ميترسند.» مادرم ميخنديد و ميگفت: «كار ما كه راه افتاد اون ديگه به كمهوشي موشها برميگرده.» مادربزرگ ديگر چيزي نميگفت و به چشمهاي خمار و دستشل گربه سياه آقا شفيع چشم ميدوخت كه كنار در، در آفتاب، هميشه خدا لميده بود. گربه ديگر جاهاي مختلف خانه ما را شناخته بود و تقريباً به همه جا سرميزد و بيشتر وقتها كه هوا آفتابي بود به كنار حوض وسط حياط ميرفت و ماهيها را تماشا ميكرد. شبي كه صداي شلپ شلپ آب حوض ميآمد همه ما خيال كرديم كسي در حوض افتاده. وقتي سرزده به كنار حوض رسيديم ديديم گربه سياه آقا شفيع وسط حوض دنبال ماهيهاي كوچك و قرمز گذاشته. عمق آب حوض به اندازه دست سالم گربه بود. با دو پا پيش ميرفت و با همان دست سالم ماهيها را چنگ ميزد. صبح در حوض ديگر ماهيهاي كوچك قرمز نبودند. مادربزرگ فوري رفت يك جفت ماهي كوچك قرمز خريد، در حوض انداخت. گربه ديگر عادت كرده بود. در سكوت شب صداي شلپشلپ آب حوض ميآمد و تا ما به سر حوض برسيم از گربه و ماهيها خبري نبود. بعضي از شبها كشيك ميداديم اما وقتي خسته و خوابآلود به اتاق برميگشتيم تا خواب به چشمهايمان بيايد صداي شلپشلپ آب ميآمد. ما از زور خستگي و خوابآلودگي حتي نيمخيز هم نميشديم. مادربزرگ و گربه سياه و شل آقا شفيع تقريباً مسابقه گذاشته بودند صبحها مادربزرگ ماهيهاي كوچك و قرمز را به حوض ميانداخت و شبها صداي شلپشلپ آب حوض ميآمد. پشيماني در چهره مادرم موج ميزد، باز او بود كه راهحلي پيدا كرد: «اين گربه بايد گموگور بشود.» گربه را با هزار مكافات گرفتيم و در كيسه انداختيم و شبانه تا مجاورت آبادي بالادست برديم و رها كرديم شبها ديگر صداي شلپشلپ آب حوض نميآمد. در روزهاي بعد وقتي موشها، بوي گربه سياه و شل را از ياد بردند وقت و بيوقت از درزها و پناهگاههايشان بيرون آمدند و باز مايهي عذاب مادربزرگ شدند. حالا موشها بيپرواتر شده بودند گاهي تا طبق نان هم ميآمدند و سرك ميكشيدند و يكبار مادرم يك موش مرده را از داخل خم سفالي خالي كه در آن ترشيجات زمستان را نگهداري ميكرديم، پيدا كرد و مجبور شديم آن را بشكنيم و دور بياندازيم. مادربزرگ ميگفت: «باز نجاست همه خانه را برداشته هزار رحمت به آن گربه شل بيدستوپا.» در يك شب سرد زمستاني كه همه دور كرسي گرم مادربزرگ جمع شده بوديم، باز صداي شلپشلپ آب حوض آمد. هيچكس حرفي نزد. تكان هم نخورديم. برق شادي در چشمهاي مادربزرگ ديده ميشد. بعد اندوهي آنرا پوشاند. مادرم هيچكاري نكرد حتي يك كلمه حرف هم نزد. فردا صبح كه گربه سياه آقا شفيع را روي ديوار همسايه ديديم كمي چاق شده بود و چشمهاي تيلهاش هم برق ميزد. مادربزرگ صلاح نميديد حوض خانه بدون ماهيهاي كوچك و قرمز، خالي بماند. ميگفت: «شگون ندارد.» روزها كه ميگذشت صداي افتادن ماهيها در آب و صداي شلپشلپ آب حوض مانند تيكتاك ساعت مدام در گوش ما صدا ميكرد و آنقدر يكنواخت شد و ضرباهنگ منظمي پيدا كرد كه اين روزها اصلاً آن را نميشنويم. نه ما، نه موشها
نوشته عليالله سليمي
از سایت لوح دانشجو
No comments:
Post a Comment