Saturday, July 22, 2006

زندگی بدون فرانس پوزه سفید، یک نگاه فقیرتر است

زندگی بدون فرانس پوزه سفید، یک نگاه فقیرتر است
در خبرها آمده بود ، از هر ده خانواده ی ساکن سوئد چهار خانواده گربه دارند. در ادامه خبر خواندم، هشتاد درصد گربه دارها، گربه را عضوی از خانواده به حساب می آورند.
در حالی که فرانس پهلوی من نشسته بود و به تلویزیون نگاه می کرد چندین بار این خبرکوتاه را خواندم. همزمان که این خبر می رفت تا پاهایم را روی زمین سفت قرار دهد یک سوال سمج یقه ام را گرفته بدش نمی آمد تعادلم را به هم بزند و کله پایم کند. اگر این سوال یقه ام را ول می کرد شاید من می توانستم یک بار دیگر و برای خود، خود را تعریف کنم، با هویت تازه روی زمین سفت راه بروم، به خیابان بروم و اگرحال و حوصله، وقت و پول کافی داشتم و از خود بپرسم تو کیستی، اگر این سوال کوچک و سمج نبود شاید و به احتمال زیاد، می توانستم خود را با صدایی رسا بشنوم : تو یک گربه دار هستی .
هشتاد درصد گربه دارها، گربه را جزئی از خانواده به حساب آورده بودند و حالا من هم به عنوان یک گربه دار باید به خود پاسخ این سوال را می دادم، باید تکلیف خود را با خود و گربه روشن می کردم. باید می دانستم روی کدام زمین راه می روم. و گرنه احتمال داشت در دهان خیابان، کوچه یا زمینی ناشناس تعادلم به هم بخورد و زمین گیر شوم. آیا فرانس جزئی از خانواده ما بود؟ شاید اگر من آذر بودم یا نیما کار بسیار آسان می بود. و شاید اگر من فاطی هم می بودم کار کمی آسان تر می شد ولی من در کالبد رضا اسیر بودم و این کار را بس مشکل می کرد.
فرانس همین تابستان گذشته به جمع ما پیوسته بود. اوایل تابستان گذشته صحبت از خریدن یک سگ بود. من و نیما دندانهامان را حسابی تیز کرده بودیم برای خرید یک سگ. به سایت های مختلف هم سر می زدیم. از مدرسه که می آمد می گفت بابا بیا بریم سگا را نگاه کنیم می رفتیم پای کامپیوتر می نشستیم و انقدر میان سگها می گشتیم که سگ سر صاحبش را گم می کرد.از هر کسی می پرسیدیم می گفتند آیا شما قبلا سگ داشته اید؟ می گفتم نه ؟ می پرسیدند: پدر، مادر، خواهر یا برادرتان سگ داشته اند؟ می گفتیم خیر، هیچ گذشته سگ داری نداریم که به آن تکیه کنیم. و تصمیم مشکل می شد. از هر کسی پرسیدیم گفتند سگ خیلی وقت می برد، روزی حداقل دو سه باری پیاده روی نیاز دارد. نیما که هنوز انقدر بزرگ نبود که بتواند صبحهای زود و یا شب با سگ بیرون برود و من هم که انقدر اینور و آنور تکه پاره بودم که نمی توانستم تکه ای از خود را، و هر روزه و برنامه ریزی شده بیندازم پیش سگ. فاطی هم که وقت سر خاراندن نداشت، می ماند آذر که او هم انقدر درس داشت که لازم نبود کسی زحمت و مسئولیت سگ را به گردن او بیندازد. روزگار می گذشت و من و نیما تصمیم گرفتیم دیگر به سایت های سگ دار سر نزنیم.
روزگار می گذشت و همسایه ها با سگهاشان صبحها و شبها به پیاده روی می رفتند و از سر دلسوزی به ما اجازه می دادند گاه و بیگاه سری به سر و صورت سگهاشان دستی بکشیم. وقتی خرید سگ می رفت تا کمرنگ شود نمی دانم چگونه سر و کله گربه در این بحثها پیدا شد. گربه ادعا می کرد دردسرهای سگ را ندارد و در واقع یک سگ در اندازه های میناتور است. جرف چندان پرتی به نظر نمی رسید اما من سعی می کردم خودم را زیاد قاطی بحث گربه نکنم. تا اسم گربه به میان می آمد، از درون من کسی بیرون می آمد، لنگ کفشی بر می داشت و رو به من می گفت: گربه کو؟ تا اسم گربه به میان می آمد دست راستم برای پرت کردن لنگ کفش مور مور می کرد. نمی توانستم خودم را دمخور یک گربه ببینم و به لنگ کفش فکر نکنم، به درخت گوجه خانه مادریم فکر نکنم. درخت گوجه خانه مادریم با تنه ای که تا لب بام می رسید راه فرار مناسبی بود برای فرار گربه همسایه که گاه و بی گاه سری به خانه ما می زد. البته در نبود من . به محض ورود از در حیاط، اتوماتیک وار نزدیک ترین کفش را بر می داشتم و به دنبال گربه می دویدم و او هم با سرعت تمام از درخت گوجه برای فرار به پشت بام استفاده می کرد. با اینکه قرنها از مرگ حیاط خانه مادریمان می گذشت باز هم همین آدم یقه من را ول نمی کرد. تا می گفتم گربه، سر زنده و حی و حاضر جلو روی من سر حال و قبراق و کفش به دست سبز می شد. همه این ها موجب می شد که من خود را از بحث گربه کنار بکشم به امید اینکه این بحث ها به جایی نرسد، زمان بگذرد ومن مجبور نباشم با این گوشه از خودم هم روبرو شوم. ولی یک روز آذر سر میز غذا و با شوق گفت که گربه دوستش زایمان کرده ودوستش قول داده یکی از گربه ها را به ما بدهد. همانطوری که غذا می خوردم یک مشت از خودم و تعداد بیشماری لنگه ی کفش و کلی تنه درخت گوجه و گربه به سرعت برق و باد از این سر بشقاب دویدند تا آن سر بشقاب. و من هم در سکوتی که می رفت تا طولانی شود یقه ام را برای لحظه ای از دست آن آدم کفش به دست رها کرده، سر را بالا گرفتم و رو به آذر گفتم: بابا جان همان پارچ آب را می شه لطفا بدی به من؟
و بعد تابستان آمد و گربه و تهیه گربه درهیاهوی مسافرت کمرنگ شد با این وجود و گاه و بیگاه نیما و آذر در حین مسافرت یادآوری می کردند که بعد از مسافرت گربه چهار هفته اش تمام می شود و ما می توانیم او را بیاوریم و من ؟ هیچ نمی گفتم فقط سعی می کردم کفش را از دستم بگیرم و خود را راضی کنم که به دنبال گربه ندوم ولی مگر می شد. تا به خود می آمدم از تنه درخت گوجه بالا رفته بودم و به پشت بام همسایه رسیده بودم. به خود نمی رسیدم که نمی رسیدم. مسافرت تمام شد و حالا کار امدن گربه بالا گرفته بود. آذر و نیما سخت در کار تهیه مقدمات آمدن گربه بودند. یک قفس حصیری نقلی خریده بودند، یک سبد خواب، ظرف غدا و یک حوله نرم برای زیر گربه . علاوه بر این یگ گردن بند چرمی نازک و یک زنگوله کوچلو. تا دور هم جمع می شدیم سر میز غذا یا جلو تلویزیون بحث گربه به میان می آمد و انتخاب اسم برای گربه. و این فرصتی می شد تا با کمک مزه پرانی، آن کفش به دست را دور بزنم. اسمهای بامزه پیشنهاد می کردم مثلا ابرام کچل یا حسین قلچماق و اسامی از این قبیل عجیب اینکه به جز فاطی کس دیگری بامزه بودن این اسامی را درک نمی کرد. کم کمک من هم جدی شدم ولی به جایی نمی رسیدیم روز ورود گربه نزدیک می شد و ما بر روی یک اسم به توافق نمی رسیدیم. تا یک روز آذر گفت بابا: من و نیما یک اسم برای گربه پیدا کرده ایم
Franz
گاه من فکر می کنم ، فرانس از همان روز اول و با همان پوزه سفید یک آدم کفش به دست، یک تنه درخت، و یک گربه در حال فرار را در چشمان من دیده بود. فرانس از همان روز اول و با همان پوزه سفید به من کمک کرده بود تا یقه ام را از دست آن کفش به دست تا حدود زیادی رها کنم. گاه من فکر می کنم فرانس با همان چنگولهای تیز و نازک لاشه ی آن آدم کفش به دست را کنار زده تا من بتوانم کمی نفس بکشم / گاه که فرانس خیره می شود به عقربه ثانیه شمار ساعت دیواری آشپزخانه، نمی دانم چرا من به کافکا فکر می کنم. ( هر گاه به این متن مراجعه می کنم از خود می پرسم این جمله که " گاه که به فرانس ..." در این متن چه می کند، سر در نمی آورم و می گذرم).
از آمدن آن پوزه سفید نه ماه می گذرد. گاه او مرا بدرقه می کند تا ایستگاه اتوبوس، گاه وقتی از راه می رسم با پوزه ای سفید و در گوشه ای ازکهکشان راه شیری پیدایم می کند و به طرفم می آید. با همان چشمان براق خودش را لوس می کند و از درخت کاج همسایه بالا می رود.
حالا بدون تردید زندگی بدون فرانس، یک نگاه فقیرتر است، زندگی بدون فرانس یک فرانس فقیر تر است من فکر می کنم زندگی بدون فرانس، یک پوزه سفید که از کاج بالا می رود، فقیر تر است.
بگذارید رو به خود کرده اعلام کرده بگویم: عضو چهارم خانواده تو پوزه اش سفید و نامش فرانس است.


از سایت رواق
نوشته رضا شهرستانی

No comments: